کوه است میان چشمه و چشم نگار من
این چشمه را بگیرو به چشمان یار زن
چون یار
سنگ دل است و کوه سرشت
شاید که چشمه روان کرد بهار من
آن آهنین نظر، که به عالم امیر است
بیند شرار من، ندهد یک قرار من
سالی هزار بار رسد موسم خزان
اما دریغ یک مژه باشد به کار من
پیمان شکسته، پیمانه دست من
گفتش به پا بخیز، بی اختیار من
اما دریغ از چشمه و چشم نگار من
دنیا خوش است در همه از گذار من
یک چشم به یار، یکی هم خمار
شعرم چنین و قافیه در فرار من