نهِ ده

نوشته های محسن فینی زاده

نهِ ده

نوشته های محسن فینی زاده

نهِ ده
بایگانی

روایت اول: با مادرم نشسته بودیم صحبت می کردیم ، از دوستش می گفت که پسر جوانش را چند سال پیش از دست داده و هنوز هم دستمال به دستش هست و گریه می کند.

روایت دوم: مادر بزرگم، پسرس جوانش در عملیات آزاد سازی خرمشهر شهید شد، سی و چند سال بعد هنوز هم هر وقت پسر جوان تازه گذشته می دید غمش می گرفت، می گفت داغ جوان سخت است.

روایت اصلی: لیلا باید ببیند قاتل های علی اکبرش را، نه اینکه ببیند، باید آنها را از کربلا تا ... تحمل کنید و سکوت

خدا می داند چه کشیده لیلا...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی