نهِ ده

نوشته های محسن فینی زاده

نهِ ده

نوشته های محسن فینی زاده

نهِ ده
بایگانی

تو حرم نشسته بودم، برخلاف بقیه که وقتی می آیند حرم دیگر به دیگران فکر نمی کنند من داشتم نه اینکه به دیگران فکر می کردم بلکه به آنها نگاه هم می کردم. آدم ها مختلفی این طرف وآن طرف بودن، صحن حرم را می گویم، جای دوری نروید  حرم شاه عبد العظیم خومان.یکی داشت نماز می خواند، نمی دانم نماز زیارت بود یا نماز یومیه، آن یکی داشت زیارت نامه می خواند، چندقدم آن طرف تر دو یا سه نفر به دیوار تکیه داده بودند و داشتند صحبت می کردند در مورد چه چیزی نمی دانم شاید قیمت برنج شاید خدا.

این وسطه بچه ها هم عالمی داشتند دنبال هم می دویدند انگار اینها هنوز بانرخ تورم آشنا نیستند، عیبی ندارد اینها هم خودی می شوند و قتی نرخ تورم 50% را درک کنند و قتی پودر.... تومانی، نان ..... تومانی سیب زمینی ..... بخرد درست می شود، یادت می گیرد صبح تا شب فقط به دنبال همین ها باشد.آن یکی دستش زیر فکش بود به چه چیزی فکر می کرد به گناهانش یا دختر دم بختش.یک روحانی هم دونفر آن طرف تر نشته بود داشت زیر لب چیزی می گفت شاید ذکر شاید چیز دیگری.

خادمین هم با این پر هایشان زوار را هدایت می کردند این خادمین عجب دل بزرگی دارند، یکی دست به دعا برداشته بود آن یکی سر به سجد گذاشته بود، پشت سر من دو نفر بودند که انگار بدن سازی کار کرده باشند داشتند نماز می خواند به گمانم اینها با این هیکل کاردستشان هم فهمیدند آخر آخر آخرش باید بیایند و به خدا بگویند ، خدا جان زمین خورده ایت هستیم

پدری که سعی می کرد بچه هش را ساکت کند چرا؟ نمی دانم ! شاید خدا این خنده های کودکانه را از هزارکعت نماز من و امثال من  بیشتر دوست داشته باشد، آخر آن خنده ها از سر صداقت بود ولی نماز من چه طور، دوستم به من میگفت نمازت را خیلی سریع میخوانی، باشد آخراین روز ها با خدا کمتر کار دارم، ای وای از دست من با این چند رکعت نمازی که می خوانم ، فکر می کنم تکلیف است و باید خواند، فکر می کنم این هم وقت اداری است که باید هی از سر و تهش زد، فکر می کنم این همان پاچه خواری از ریئس دانشگاه است و...

اما این خدای توست می فهمی چه می گویم...

بچه ای که از بزرگترش می پرسید، به گمانم در مورد خدا می پرسید، شاید هم سراق آن اسباب بازی دوستش که تازه خریده بود را می گرفت قرار بود تولدش برایش بخرند اما...

پدری که فرزندش را بغل کرده بود تا این را دیدم از خودم سوال کردم: این فرزند را خدا بیشتر دوست دارم یا پدرش ، خوب معلوم است خدا ، پس چرا ما در آغوش خدا آرام نمی گیریم و قلبمان مطمئن نمی کنیم.

حالا باید نمازبخوانم، بعدش هم قرآن شاید زیارت نمامه هم خواندم، اصلاًچه شد من آمدم اینجا نمی دانم شاید«اگر با من نبود هیچ میلی» شاید هم همینطوری ، شاید هم هنوز گناهانم به آن حد نرسیده که از درگاهش رانده شوم.

باشد یک بار دیگر می گویم خدایا دوستت دارم، به خاطرخودت و نه نعمتهایت، مبهوت توهستم نه نعمت هایت و اگر تو بخواهی و دستم را بگیری شاید همان بنده ای شوم که در این جمع به حرفش گوش می دهی و در آغوشش گرفتی، آن بنده راضی است به رضای تو من چه طور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی