نهِ ده

نوشته های محسن فینی زاده

نهِ ده

نوشته های محسن فینی زاده

نهِ ده
بایگانی

داشتم هارد گردی می کردم، یک دفع چشم افتاد به پوشه عکس های غدیر 88 بسیج دانشحویی(یک جشنواره بود که به عید غدیر ختم می شد به اسم دانشجوی علوی) تو بسیج دانشجویی پیام نور ری انجام می دایم

ان وقتها من جانشین بسیج بودم، (چند ماه بعدش مسول بسیج شدم) با کلی ذوق این طرح را با کمک یکی یا دو نفر نوشتیم، بعد رفت شورای فرهنگی و بدون جلسه تصویب شد
به صورت کلی از فضا سازی تو محیط دانشگاه شروع می شد و چند مسابقه  مثل کتابخوانی و... و مسابقات ورزشی تا روز عید غدیر که جشن اختتامیه بود
یه طرح 10 یا 12 صفحه ای که توش طرح پر از غلط املایی بود، نصفه شب تایپ کرده بودم با کلی درد سر.... (من اصولا متن هایم بدون غلط املایی نمی شود و شعر هایم با وزن، اگر دید متنی غلط ندارد یا شعری وزن دارد بدانید آن از من نیست، دومین موضوعی که در مورد من صادق است این است که من اصولا نه آن چنان دوست داشتنی هستم که کسی از من حمایت کنند نه آنقدر بد که کسی دشمن جدی من باشد، یک جوری اگر یک مدت با من همکار شوی دنبال دیوار می گردی که با سر بروی توش، باعث افزایش صبر می شم، یک موضوع دیگر هم که در مورد من هست این است که واقعا با کسی دشمنی نمی کنم وقتی با یکی خیلی دعوا می کنم اگر بشود برایش دعا می کنم وقالبا حرس ادم خوبها را حسابی در می آورم و خیلی از خصلت های بد دیگر که فقط می شود گفت، حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی، و البته خصلتهای خوبی هم دارم که گفتنش از سمت من خوب نیست مثل اینکه اگر سلام کنید جواب می دهم - هرچه فکر کردم خوبی دیگر به ذهنم نرسید عوض کلی بدی به ذهنم رسید که مراعات حال خودم را کردم و نگفتم- بگذریم)

تصاویر را که می دیدم انگار همه حرف ها و دعوا ها و خوشی هابرایم زنده شده است

حاصل 30 ماه زندگی من در بسیج . جدی می گم تو این 30 همه کارهایم را تعطیل کردم و فکر و ذکر من شد بسیج دانشجویی....

هرچند الان هم کم یا بیش تو بسیج پیام نور هستم البته به عنوان دبیر شورای سیاست گذاری بسیج استان و دبیر شورای دانشجویی نهاد رهبری  پیام نور استان  هستم اما آن وقتها حال خودش را داشت، یادم هست کت و شلورا هم را اولین با تو همین مراسم پوشیدم

چه قدر بچه زحمت کشیدن، بیرانوند، موسوی، شریفی، نوری، افضل و البته جناب آقای داود آبادی(اول فراموش کرده بودم اسمش بنویسم حال که یادم آمد گفتم قرمز بنویسم که تو چشم باشد) و خیلی های دیگر و البته خواهران بسیج(خانمها خان بره، صداقتی، خرسند، براتی ، حسن لو و....)، آن وقتها یک مقدار میانه ما شکر و آب بود، خوب دیگر با همین دعوا ها بسیج شیرین است....

یادم هست از دانشگاه ژتون غذا گرفتیم به بچه ها رایگان دادیم به عنوان نهار روز جشن، بعد دوستان ژتون ها را گم کردند، نمی دانید چه حالی بودم، هرجور بود ماست مالی کردیم رفت

البته خاطرهای بدی هم از آن زمان دارم که گفتی نیست.

و البته حرف های خوب

یک جوری حسرت آن وقت را می خورم، یک جوری هم غم آن زمان هنوز روی دلم است، آخر این 2 سال و نیم در بسیج برایم خیلی......

بگذریم که گذشته، گذشته است و حال را دریابیم....

البته تا دلاتان بخواهد سو تفاهم و پیامک های دعوایی داشتم.

و دوستان خوبی که هنوز هم دوستانم هستند، و هنوز هم بهشت زهرا  هر هفته ، پنج شنبه ها با بچه سر جایش هست.

حالا یه 4 ماهی است دیگر مسولیتی تو بسیج مرکز ری ندارم.

ولی خاطرات و دوستان خوبش همیشه با من هستند.

و البته بد اخلاقی ها و خاطرات بدی که دیگران از من دارند. هم با آنها است.


با خودم می گویم هیچ وقت برادران وخواهران خوبی به خوبی بچه های پیام نور ری پیدا نخواهم کرد، ای کاش می شد این حرف را به تک، تک شان بزنم....

هر جا هستند انشا الله عاقبت بخیر و موفق باشند

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی