نهِ ده

نوشته های محسن فینی زاده

نهِ ده

نوشته های محسن فینی زاده

نهِ ده
بایگانی

نویسنده: محسن فینی زاده

****

دست می کرد تو جیبش و چندتا از همان شکلات های تکراری در می آورد، انگار همه منتظر این شکلات ها بودند، گاهی شک می کردم او را بیشتر دوست دارم آن شکلات ها را...

لبخندش نا خودآگاه لبخند را روی لبت می آورد، چهرش دل نشین بود ولی نمی دانم چه چیزی تو چشمانش بود که گاهی شرم می کردم با او چشم در چشم شوم.

لهجه اش باعث می شد گاهی حرف هایش را نفهمم اما این هم برای من شیرین بود یک طوری شده بود برنامه روزانه من که نیم ساعت قبل از نماز می رفتم مسجد تا او را ببینم، مشدی خادم مسجد محل ما بود،

نمی دانم دل او هم برای من تنگ می شد یا نه...؟

یک پای ثابت حرفهایش ، پسرش بود، می گفت پدر بزرگش اسمش را گذاشته بود "داریوش" اما چون او اردات خاصی به امام حسن مجتی داشت همیشه می گفت مرا "حسن" صدا کنید، همین شد که کم کم نام او خارج شناسنامه شد "حسن".

گاهی پدر بزرگش هم بجای اسمی که برایش انتخاب کرده بود او حسن صدا میکرد، حتی روی سنگ مزارش هم نوشتند شهید حسن(داریوش) رئوفی

حرفهایش در مورد پسر شهیدش تمامی نداشت، انگار "حسن" برای او بیش از یک پسر بود، خودش جبهه نرفته بود اما همه چیزش را داده بود برای جبهه.

اون روز ساعت 12 رفتم سمت مسجد، به خیابان مسجد که رسیدم خیابان را برای طرح فاضلاب کنده بودند کوچه ها یکی درمیان بسته بودند هرکس می خواست وارد آن کوچه شود باید می رفت از آن سمت دور می زد و می رفت، حالا اون هایی که بن بست بود چه می کردند نمی دانم

 جلو مسجد رسیدم دیدم درب مسجد بسته است، برایم عجیب بود، اخه او می گفت مسجد خانه خداست و محل بندگانی که می خواهند حرف هایی را به خدا بزنند که به کس دیگر نمی شود زد، سر همین هم یه یک  ساعتی زودتر درب مسجد را باز می کرد....

از بغالی کنار مسجد که "ابرام بغال" معرف بود پرسیدم: مشدی اسماعیل نیامده؟

ابرام بغال با اون ته صداش که شنیدنش گاهی انقدر سخت بود که باید می رفتی تو فاصله 10 سانی اش گفت: نمی دانم علی جان، راستی بابا خوبه...

ابرام بغال زمان سربازی با بابای من تو یک پادگان بودند اما ابرام بغال بخاطر چاقی و از این حرفا معاف می شود -البته واقعا او با اون هیکل درشتش حق داره معاف بشه آخه یه آدم 130 سانی و قتی 145 کیلو وزن داره می توانه تفنگ دستش بگیره-

جواب داده یا نداده آمدم جلو درب مسجد ، درب مسجد زدم، فقط محرم ها که می خواستن غذا بدهند درب مسجد می بستند و می رفتند داخل آخه مشهدی اسماعیل اعتقاد داشت "اگر درب مسجد بسته باشد خدا قهرش می گیره"

چند بار در بزدم

شاید قبلا اگر این طور می شد می رفت مسجد سر خیابان اون هم به ما نزدیک تر بود و هم امام جماعت ظهرش از رفقای دبیرستان ما بود.

ابرام بغال آمد جلوی درب مغازش، گفت: صبح که بود تا ساعت 6 یا 7 هم درب مسجد باز بود اما چرا ظهر نیومده نمیدانم شاید رفته خانه دخترشِ کرج -یادم هست یه 2یا3 ماه پیش مشدی نیامده بود و رفته بود خانه دخترش کرج ولی قبل از رفتن به همین ابرام بغال سپرده بود-

تو دلم یه کم نگرانی بود گفتم می رم درب خانه شون ببینم چی شده، مشهدی با خانمش زندگی می کرد، یه عمر 50 ساله داشت زندگی مشترکشون، گاهی به خانمم می گفتم ای کاش ماهم وقتی به سن اینها رسیدیم اینقدر نشاط داشته باشد زندگی مون، با اینکه مشدی بیشتر وقتش تو مسجد بود ولی اگه یه روز بیست دقیقه از هر روزش دیر تر می رفت خانه ملوک خانم-خانم مشدی- می آمد درب مسجد، ملوک خانم به خاطر پا دردش نماز ها نمی توانست بیاد اما وقتی مشدی دیر می کرد انگار درد پاش یادش می رفت

یادم یه بار مشدی وقتی داشت در مورد پسر شهیدش صحبت میکرد می گفت: حسن جانم خیلی با محبت بود مثل مادرش اصلا خوبی هاش همه اش به مادرش رفته، خدا از خوبی مادر اون را شهید کرد آخه همیشه مادر ش براش دعا عاقبت به خیری می کرد.

آدم وقتی اینطوری تعریف از زبان یه مرد می شنید که چه قدر در مورد همسرش خوب صحبت می کند دیگه براش سخته بشنود او مرد هفتاد چند سالش است و یه 50 سالی هم هست که از ازداواجشون می گذرد...

توی راه هرچی به خانه مشدی نزدیک تر می شدیم دلم بیشتر به دل شوره می افتاد، راه زیادی بین مسجد تا خانه مشدی نبود خیابانی که مسجد توش بود باید یه 200 متر می رفتی به سمت اتوبان بعدش سمت راست کوچه حسن رئوفی...

اما انگار این 200 متر یه مقدار طولانی شده بود، خیلی عجلیه داشتم زودتر برسم، اما انگار همه اهالی محل تو این پیاده تنگ ایستاده بودن تا با من سلام علیک کنند ، فکر کنم جمله "شکر خدا، خوب هستند سلام دارند خدمتتان" را یه 200 باری به کار بردم،  وقتی رسیدم سر کوچه شون یه مرد افعانی با لهجه گفت آقا اینجا بسته است از کوچه بعدی،

 بهش گفتم با مشدی کاردارم یه دقیقه است زود بر می گردم، مرد افغانی یه نگاهی کرد به من گفت بابام راه بسته است چه طور می خواهی برویی چه یه دقیقه چه دو ساعت، یادم رفته بوده که این کارگر است با لهن تندی گفتم ما ازدست این کندکاری های شما چی کار کنیم هر روز یه جایی را می کنید راه مردم بند می آورید بابا ما اصلا آب ، فاضلاب و اصلا هیچی نخوایم کی باید ببینیم

اصلا حرف زدم دست خودم نبود سر انداختم رفتم تازه فهمیدم که سرکوچه مشدی هم بسته است

باید برم از کوچه بعدی بیام، سر کوچه بعدی که رسیدم حبیب پسر غلام شاتر ایستاده بود، بچه بدی نبود ولی خوب از سر کوچه ایستادن خوشش می آمد ، پای کار محرم مسجد بود طی سال سخت سمت مسجد پیداش می شد ولی محرم که می شد همه اش مسجد بود به شوخی بهش می گفتیم بابات انداختت بیرون آمدی مسجد، محرم ها نان صبحانه زیارت عاشورا باباش می داد، نذر کی بود دقیق نمی دانم ولی شنیدم حبیب بچگی ها تا دم مرگ می ره برمیگرده باباش برای اون نذر می کرده.

بچه تر بودیم من به حبیب درست ریاضی می دادنم ولی نمی دانم چرا درس ول کرد،  بچه با استعدادی بود اما عشق این بود مثل دایی اش گنده لات بشه البته بگم از یه ساعتی که وقت درس خواند داشتین 45 دقیقه اش به خالی بندی های او از دایی اش مربوط بود... ولی دایی اش یه 6 سال پیش تو گوشه پارک محله وقتی از تزریق مرده بود پیدا کردند...

حبیب سر گرداند به سمت من گفت علی درسخون چه طور است؟

نمی دانم چرا ولی بهش گفتم: مشدی ندیدی...

حبیب ارادت خاصی به مشدی داتش، نمی دانم چه سر و سری با او داشت همه به هیچ کس اجازه نمی داد جلوی اون در مورد مشدی حتی عادی صحبت کند چه برسه که بخواهد بد بگه البته مشدی هم بدی نداشت که کسی بگه...

حبیب یک مرتبه از جا پرید و گفت: گفتم این دل کفتی چرا شور می زنه، از صبح فکر می کردم موضوع او چک برگشتی است نگو....

چی شده بگو من طاقتش دارم

حرف حبیب بریدم گفتم چیزی نشده مشدی نبود مسجد گفتم برم در خانه شان، حبیب بلند شد سرش کرد تو خانه شون گفت: من می رم اینجا کار دارم می یام کسی کار داشت بگو می یاد

صدای مادرش اعظم خانم از تو خانه بلند شد تن لش برگشتی یه دوتا نان از بابات بگیر یه خورده پول یادش رفته صبح خرجی بده، ورنداری پول ها خرج اتینا کنی ها بیار امروز خالت اینها مهمان ما هستند، زود هم برگرد می خوام برم خرید...

حبیب یه باشه گفت با من راه افتاد...

باید کوچه حبیب اینها را تا سرش می رفتم تا به خیابان شهید جوانمردی برسیم بعد دوباره دور بزنیم از اون سمت کوچه مشدی اینها بیام درب خانه شون.

درب سبز رنگ قدیمی خانه زدیم، حبیب تازه برشون ِاف ِاف نسب کرده بود ولی انگار نا بلد بود با یه بارون دخل ِاف ِاف امده بود

من دوباره درب زدن، انگشترم را توی دستم چرخاندم و بانگینش محکم به درب می زدم

حبیب یک دفعه من کشید عقب و گفته: خوبه جای درس خوندن یه خورده بازوت قویی می کردی

بعد خودش محک به درب ضربه زد آنقدر محکم که همسایه سمت راستی شون آمد جلوی درب

می شناختمش، آخه محله ما آنقدر بزرگ نیست اکثر قدیمی های همه می شناسند اون بازنشسته ارتش بود، هر روز صبح مانند زمان خدمتش صبح ها ریشش می تراشید و می رفت پارک قبل از ظهر برمی گشت

همسایشون با صدایی رسا و به قولی ارتشی گفت: صبح بردنش بیمارستان، گویا قلبش ربپ می زنه، دامادش بردش، بهش گفتم من هم بیام گفت نه، نمی دانم چرا این جوان ها فکر می کنند ما پیر شدیم.

داماد مشهدی می شناختم، آقای محمدی، معلم داداشم بود از اون معلم ها که خیلی باحال هستن، پیراهن همیشه سفیدش مثال بود تو محله، معلم انشاء بود البته ادبیات هم درس می داد، در ضمن هم داماد مشدی بود هم پسر خواهر زن مشدی ، یعنی آمده بود و دختر خالش گرفته بود، دختر مشدی هم معلم هست، چی درس می داد نمی دانم فقط می دانم این اواخر دیگه درس نمی دهد.

شماره اش از داداشم گرفت، البته اون هم خودش نداشت یه چند دقیقه ایی طول کشید تا پیدا کند

زنگ زدم بهش، تلفن برداشت بهش گفتم : سلام، من علی پسر غلام رضا میوه فروشم، شنیدم حال مشدی بد شده شما بردیدش بیمارستان ، حالش چه طور است

آنقدر تند صحبت کردم که خودم هم فهمیدم نه حالی نه احوالی...

آقای محمدی گفت: سلام پسرم خوبی، بابا خوبه

حال مشدی خوب برای اون نیامدیم بیمارستان، دخترش یه مقدار نا خوش احوال است...

می دانستم دختر مشدی کلیه اش ناراحت

از بچگی بود

آقا محمدی  وقت ازدواج می دانسته ولی هرچی بهش گفتن، گفته از نظر من مهم نیست

کلیه اش چه بیماری داره نمی دانم ولی گویا باید پیوند کند، یه مدل آمپور می زنه که مادرم می گفت هربار 500هزار تومان خرجش است.

به آقا محمدی گفتم: خدا شفاش بده، انشا الله خوب میشه

آقای محمدی گفت: مشدی کارت داره گوشی

بقیه صحبت مشدی ادامه دارد، فقط سلام کرد و گفت، پسر غلام رضا برو درب خانه ما و کلید از آقا حسام بگیر درب مسجد باز کن، نکنه اذان بشه درب بسته باشد

مشدی عادت داشت همه را با آقا صدا کند فقط حبیب می گفت پسرم، همیشه برام سوال بود که چرا...

پرسیدم حسام کی هست؟

به مشدی گفتم: فکر کنم خانه نیست چون اگر بود درب باز می کرد مشدی گفت پس حتما خودش رفته مسجد...

تو همین حرف بودیم که یک دفعه درب خانه مشدی باز شد یه نفر آرام سرش کرد بیرون گفت: کیه...؟ عمو تویی...؟

با تعجب نگاهش کردم

ظاهرش نشان می داد کمی عقب مانده باشد شاید یه 20 یا 30 سالش بود، یه زیر پوش طوسی تنش بود شلوارش از این شیرازی ها، سرش این طرف آنطرف کرد درب بست رفت.

به مشدی گفتم: آقا حسام همین عقب مانده هست..؟

مشدی پشت تلفن با یه صدای بلندی گفت : نگو عقب مانده خدا قهرش می گیره، اون هم بنده خداست، عقب مانده کسی هست که محبت علی تو دلش نیست

مشدی دوباره از اون حرف ها زد که آدم دنبال دیوار است تا با سر بره توش

خداحافظی کردم دوباره درب زدم

تو همین حین همسایه - ارتشی- گفت: این حسام  یه بابا داشت که چند ماه پیش مُرد داداش آمدن این بچه انداختن بیرون خانه فروختن و رفتن، این یه دو روزی تو کوچه بود که مشدی آوردش خانه.

درب دوباره باز شد، دوباره حسام بود

بهش گفتم آقا حسام من مشدی فرستاده تا کلید ازت بگیرم

حسام چند تا کلید که با ن دو گردنش بود به سمت ما دراز کرد... بدون سوال جواب کلید به ما داد

با حبیب راه افتادم سمت مسجد...آن روز من و حبیب خادم مسجد بودیم...رسیدیم مسجد تقریبا اذان رادیو تمام شده بود، چند نفر پشت درب مسجد بودند، من رفتم سراغ اذان گفتن و حبیب هم سجاده و... رو به راه کرد.

با هر حالی بود نماز اون روز برگزار کردیم.

ماجرا بیماری دختر مشدی خیلی سریع از اون چیزی که فکر کنیم تو محل پیچید یه هفته نشده برای دختر مشدی کلیه اهدایی پیدا شد.

نظرات  (۲)

سلام.خیلی عالی بود.اجرتون با خدا؛ التماس دعای مخصوص.یاعلی
پاسخ:
سلام
ممنون از لطف شما
سلام اخوی
عالی بود
روان و دوست داشتنی
آدم فکر نمیکنه حوصله تموم کردنش رو داشته باشه ولی وقتی میخونه تا آخرش میاد
عالی بود : )
پاسخ:
سلام
ممنون از لطف شما
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی